نقد سعید عقیقی بر فیلم قتل در قطار سریع السیر شرق
نگاهی به فیلم قتل در قطار سریع السیر شرق
کشف بیحاصلِ راز
وقتی کنت برانا در نقش هرکول پوارو مقابل جماعت قاتل جمع شده در میزانسن تابلوی شام آخر ایستاد و تکگویی موثر شکسپیری درخشاناش را ادا کرد، بیش از همیشه به ارسن ولز شبیه شده بود؛ البته نه ولز همشهری کین و اتللو و محاکمه، ولز فیلمهای تجاریای که بابت گذران زندگی میساخت و بازی میکرد. با این حال، برداشت او از داستان مشهور اگاتا کریستی، مصداق بارز جملهی ولز دربارهی نحوهی برخوردش با فیلمهای تحمیلی استودیوهاست: “وقت گذاشتن برای ساختن چند صحنهی خیلی خوب در یک قصهی مزخرف تکراری” کارگردانی ماهرانهی کنت برانا در نیمهی اول فیلم، و همچنین فصل پایانی نشان میدهد که به عنوان یک فیلمساز خلاق به هیچ رو در پی تکرار میزانسنهای نسخهی معروف و اسکاری چهار دهه پیش سیدنی لومت نیست. او با فیلمنامهای به مراتب بدتر از لومت روبه روست که به اندازهی کافی برای شخصیتهایش وقت نگذاشته و شناخت تمام انگیزهها را به هرکول پواروی رمانتیک و نومیدی سپرده که از تصویر معشوق گمشدهاش برای کشف راز جنایت مدد میجوید. تفاوت اینگرید برگمن با پنه لوپهکروز در نسخهی فعلی ناگفته پیداست و با کمی دقت میتوانیم بفهمیم که جز خود برانا و توانایی همیشگیاش در اجرا، ویلم دفو در همان چند نمای درشت بیش از هر بازیگر دیگری در ایفای نقش کوتاه خود موفق بوده است. اما تصویری که بیش از همه در یاد میماند، برانای کارگردان در تکاپوی تطبیق استعداد شگرف خود با مصایب کار بر روی فیلمنامهای نومید کننده در یک سیستم بسته و متکی به صفرهای جلوی اعداد است.
وقتی در انتهای فیلم هرکول پوارو از خیر لو دادن راز جنایت میگذرد و از قطار پیاده میشود، حس کردم برانا یکبار دیگر سوار ترنی شده که هدایتاش به اختیار خود او نبوده، و به دلیل ناهمخوانی خواستههایش با متن نتوانسته از پس خواست مشترک تهیهکننده و تماشاگر براید. بنابراین جز افزودن یک پروژهی کمابیش پرهزینه و در نهایت کم فروش دیگر به کارنامهی پرفراز و نشیب اش کار دیگری نکرده است. او دیگر در زمانهی هنری پنجم، قصهی نیمه زمستان و دوستان پیتر زندگی نمی کند و هرولد پینتری که واپسین موفقیت کامل او را با فیلم بازرس رقم زد، دیگر زنده نیست. او فعلا باید منتظر بماند تا تهیه کنندگانی که شمایلشان بیشباهت به شخصیت کاستی با بازی جانی دپ در همین فیلم نیست، به طور کاملا تصادفی از فیلمنامهای خوب خوششان بیاید و به نحوی کاملا تصادفی آنرا به برانا بسپارند. شاید اینبار شکسپیرین نسل تازه برای هنرنمایی نیازی به ایفای نقش پوارو نداشته باشد؛ آن هم در داستانی که برای نخستین و شاید آخرین بار در سری داستانهای کاراگاه نابغه، جنبیدن سلولهای خاکستری و کشف جنایت دسته جمعی حواریون زخم خورده از مسیح دروغین و قاتل، هیچ گناهکاری را به مجازات نمیرساند. در انتهای فیلم، پوارو نشان میدهد که به رغم کشف بیهودهی راز، همان کاراگاه وسواسی نابغه باقی مانده و پس از پیشنهاد به پلیس برای درست کردن گره ی کراوات اش، موفقیت بیش تر را در پروژهی بعدی جستوجو میکند. چرا دربارهی کنت برانا چنین نیندیشیم؟
نوشته : سعید عقیقی