درباره فیلم سه بیلبورد بیرون ابینگ میزوری
فیلمروز : برای برقراری عدالت تا کجا پیش می رویم؟ آیا می توان از طریق انتقام به عدالت رسید؟ اعمال خشونت را می توان مسیری برای احقاق حق دانست؟
حرکت در مسیر «سه بیلبورد» مانند رانندگی شبانه در جاده غریبی از یک کشور زیبا اما ممنوعه است. (شیکاگو سان تایمز)
یک شاهکار منحط که حال تان را به جا می آورد. (رولینگ استونز)
کارناوالی خشن از زندگی شهرستانی در آمریکا. (گاردین)
فیلمی نبوغ آمیز و یکی از بهترین فیلم های امسال که خشم، انرژیِ اصلی آن است. (راجر ایبرت)
آونگ خشونت
برای برقراری عدالت تا کجا پیش می رویم؟ آیا می توان از طریق انتقام به عدالت رسید؟ اعمال خشونت را می توان مسیری برای احقاق حق دانست؟ اینها سوالاتی است که ذهن مک دونا و هر ایرلندی دیگری را سال های سال به شدت به خود مشغول کرده و در تمام آثارش پاسخ ها و صورت بندی ها و حتی اشکال متفاوتی از خود پرسش به چشم می خورد.
یک مادر برای احقاق حقش که همان پیگیری یک پرونده جنایی است دست به اعتراض می زند. برخی مردم شهر و مسئولان به نحوه و لحن اعتراض او معترض می شوند. از گامی به بعد فضای اعتراضی تبدیل به میدان اعمال خشونت و تهدید می شود. این خشونت به نوعی انتقام گیری عجیب، آن هم از طریق خودکشی، می انجامد و در نهایت یک مسیر مشترک بین دو طرف دعوا ایجاد می شود که آن هم اعمال خشونت به یک شخص نهایی است و از این طریق عدالت به صورت غیرشخصی محقق می شود.
کافی است نگاهی به تبدیل و حرکت کلمه «خشونت» در بند بالایی بیندازیم تا متوجه شویم که حتی در خلاصه داستان روی کاغذ هم مک دونا به سادگی از خشونت نمی گذرد. خشونت در نگاه مک دونا در عین حال که بسیار ساده، بسیار پیچیده هم هست. از نگاه او زمانی می توان در مورد خشونت به سادگی حرف زد که خشونت در واقعیت مسیر پیچیده ای را پیموده باشد.
یک حرکت بسیار کلان در «مفهوم» خشونت در این فیلم دیده می شود. مادری در ابتدا به نادیده گرفته شدن سیستماتیک حقش معترض است. اما در انتها خشونتی که به صورت سیستماتیک بر او وارد می شود را به صورت شخصی جبران می کند. این که یک جامعه تا حدی فاسد است که کار به آن قتل بکشد، یا نظام پلیسی و قضایی تا آن حد ناکارآمد است که مادری نیاز ببیند خود دست به کار شود تا حداقل صدایش به گوش دیگران برسد، بیانگر یک سیستم فاسد است، و یک سیستم فاسد به صرف همین که هست و وجود دارد، خود به خود شامل خشونت هم می شود. تمام مسیر فیلم حرکت از یک سیستم فاسد به اجزا و اشخاص است و مک دونا در این زمینه کاری اساسی کرده است.
کدام ما و کدام آنها؟
مسئله مهم دیگر این فیلم رابطه مردم عادی با هم و با مسئولان است. قاتل و مقتول و مادر، همه و همه مردمند. کلانتر و دستیارش اما عضوی از دولت در این فیلم هستند. تمام مشکل ما با طرح چنین شکلی از مسئله این است که ترکیبی بسیار صلب حاصل شده و قابلیت پرداخت نخواهد داشت، اما مک دونا با هوشمندی به مسئولان دولتی وجوهی می بخشد که بتوانند در عین حال بخشی از مردم هم باشند، و از طرف دیگر به واسطه شکل و انگیزه اعمال خشونت و قدرت بین افرادِ مختلف مردم هم شکاف هایی ایجاد می کند.
شاید برای بسیاری این مسئله ناخوشایند بیاید که در نهایت یک همکاری بین مادر و یک عضو دولتی صورت می گیرد و گویا یک اتحاد مردمی – دولتی برای حل مشکل شرارت رخ داده است که بسیار محافظه کارانه و حتی بدوی به نظر می رسد. در پاسخ به این نگاه می توان گفت که قطعا اگر چنان شکلی از اتحاد صورت بگیرد، عملی بسیار عقب مانده و بعید از نویسنده – کارگردان پیشرویی همچون مارتیک مک دونا خواهد بود.
اما اساسا این اتحاد در فیلم صورت نمی گیرد. از لحظه اتفاقی که برای کلانتر بیمار این فیلم می افتد و نامه ای که برای مادر باقی گذاشته، تا جایی که کوکتل مولوتف به سمت پاسگاه پرتاب می شود، دورهای طی می شود که پس از آن دیگر هیچ یک از افراد کارکرد سابق خود را ندارند، یعنی دیگر نه مادر یک عضو عادی از مردم است و نه افسری که دیکسون نام دارد – با بازی بسیار درخشان سم راکول – آن مامور پلیس سابق است.
تمام این فیلم یک شبکه عظیم است که با توجه به این که افراد در چه نقطه ای از آن بایستند، درکی متفاوت از یکدیگر و وقایع خواهند داشت. این شبکه نمونه نسبتا ساده شده یک اجتماع است و در کجای آن ایستادن، یعنی چگونگی دسترسی و فاصله هر فرد به منبع قدرت و اعمال زور و خشونت.
رستاخیز تصاویر
بیلبوردها به چه کار می آیند؟ نگاهی به همین شهرهای خودمان که می اندازیم چیزی جز تبلیغ و زشت کردن ظاهر شهر دستگیرمان نمی شود. بیلبوردها به ما دو چیز می گویند؟ چه چیز بخریم و چگونه زندگی کنیم. یعنی با نگاهی به بیلبوردها هم می فهمیم کدام ماشین لباسشویی یا تلویزیون را بخریم و هم این که هنگام رانندگی کردن نباید از تلفن همراه استفاده کنیم. بیلبوردها نماینده کامل جامعه کنترلی هستند که امروز سویه غالب و فاتح جوامع بشری است. از کالیفرنیا گرفته تا سویل و شاخ آفریقا تا سن پترزبورگ و ایران و هند و توکیو، تمام ما در جوامع کنترلی زندگی می کنیم.
توضیح این که جامعه کنترلی چیست را در میان کتاب های میشل فوکو جستجو کنید، اما عجالتا این طور در نظر بگیرید که در جامعه کنترلی، قدرت با نرمی سعی می کند تمامی شئون زندگی افراد را کنترل کرده و قید و بند در آورد. شئونی مانند رانندگی یا مصرف چای یا خرید ماشین لباسشویی. حالا که بیلبوردها نماینده این شکل هراسناک از جامعه هستند، در عنوان فیلم کارگردانی مانند مارتین مک دونا چه می کنند؟
فوکو در یادداشتی تحت عنوان «آیا شورش بیهوده است؟» چنین می نویسد:
«اگر جوامع مقاومت می کنند و دوام می آورند، به تعبیر دیگر اگر در این جوامع قدرت «مطلقا مطلق» نیست، بدین دلیل است که ورای همه رضایت ها و اجبارها، تهدیدات و خشونت ها و اقناع ها، امکان فرا رسیدن آن لحظه وجود دارد که نتوان بر سر زندگی معامله کرد و این همان جایی است که قدرت، بی قدرت می شود؛ جایی که افراد در برابر چوبه های دار و مسلسل ها، سینه سپر می کنند.»
«تهی شدن قدرت از قدرت» که فوکو از آن سخن می گوید، خود را چگونه در فیلم مک دونا نشان می دهد؟ همین که آن بیلبوردها دیگر کارایی تبلیغاتی ندارند و بیکار و بی مصرف مانده اند. بیلبوردی که دیگر «تبلیغ روز» یا «دستور زندگی» در آن وجود نداشته باشد، اساسا بیانگر این است که آن قدرتی که خودش را در جنبه های سیاسی و فرهنگی و مصرفی و تولیدی، تبلیغ و بازتولید می کند، مطلق نبوده و هنوز و هرگز نتوانسته و نمی تواند که تمام این دنیا را بپوشاند.
بیلبوردهایی که در شهرهای این جهان عامل زشتی و مصیبت و بیانگر درجه ای شدید از انقیاد و عدم آزادی هستند، در فیلم مک دونا تبدیل می شوند به ابزار اعتراض؛ یک بیانیه یا اعلامیه اعتراضی بزرگ که مستحکم سر جایش مستقر شده است. به یاد بیاوریم که تصویر در جهان معاصر دیگر نه وسیله ای برای بیان آزادی و زیبایی و مبارزه، بلکه ابزار سرکوب و دروغ است. اما مک دونا موفق می شود این حیثیت از دست رفته تصویر را به آن بازگرداند.
مارتین مک دونا اگرچه برای نمایشنامه های توفانی خود و در جهان تئاتر بسیار شناخته شده است، اما به واسطه همین احقاق حقی که از تصویر می کند و درک درستی که از رسالت مسکوت و محذوف تصویر دارد، نشان می دهد که در جهان سینما هم کارگردانی بسیار شایان توجه بوده و «سه بیلبورد بیرون ابینگ، میزوری» یکی از بهترین فیلم های سال ۲۰۱۷ است.
منبع : هفته نامه چلچراغ