نگاهی به فیلم زمستان بی انتها ساخته آتیلا ساس: جلوه ای ناب از سینمای اروپای شرقی
سایت تحلیلی خبری فیلمروز/ کمال پورکاوه: به نظر می رسد سرزمین جادویی مجارستان در شرق اروپا حتی بعد از معرفی بزرگانی چون میکلوش یانچو،ایشتوان ژابو، بلا تار و… آن چنان استعداد های پایان ناپذیری دارد که علاقمندان جدی سینما را می تواند همچنان شیفته و پیگیر خود نماید.آتیلا ساس، کارگردان جوان مجارستانی بعد از دو فیلم تلویزیونی با اولین ساخته سینمایی اش( زمستان بی انتها) در سی و هفتمین دوره جشنواره جهانی فجر دوباره لذت ناب داستانگویی را در پرده عریض سینما برای تماشاگرانش به ارمغان آورد.
نگاه جزیی نگر و ریز بینانه آتیلا ساس بعنوان نویسنده و کارگردان به یکی از تلخ ترین و تاریک ترین اتفاقهای تاریخ اروپا در خلال جنگ جهانی دوم که شهروندان کشورهای مختلف را مجبور به حضور در اردوگاه های کار اجباری می کرد، آن چنان تاثیر گذار از آب درآمده که تا مدتها بعد از نغمه های موسیقی تیتراژ پایانی آن نیز تماشاگرش را رها نخواهد کرد.شاید کمتر فیلمی همانند زمستان بی انتها توانسته باشد تغییراتی را که جنگ در روال عادی زندگی خانواده ها، عقیده و سرنوشت آنها باعث می شود را این چنین بی پروا به نمایش گذارد.صحنه تکان دهنده زنان روستایی که که به شکلی ناگهانی مجبور به ترک خانه و زندگی خود دردل چمنزار سرسبز شده تا اولین ضربه قنداق تفنگ سربازان جنگی، تلنگری سخت برای ورود آنان به دنیای سرد و زمخت مردانه ای باشد که زندگی در اردوگاه و کار در تاریکی و سیاهی معدن تنها چشم اندازی باشد که زندگی و سرنوشت آنها را در این دنیای خشن بی انتها جلوه دهد.
برگ برنده فیلمساز شاید همان زاویه دیدتکان دهنده ای باشد که جنگ، ویرانی و تغییرات شرایط زندگی را از نقطه نظر زنی روایت می کند که بعنوان شخصیت محوری داستان میکوشد که در فضای بی رحم اردوگاه، همچنان بر عقاید و افکار ابتدایی خود پایدار بماند.همراهی “ایرن ” (با بازی خیره کننده مارینا گرا” )با دختر ضعیف و قد کوتاهی که توانایی چندانی در جمع آوری ذغال سنگ از معدن را ندارد و باعث می شود که او چندین روز از خوردن شام محروم بماند، در کنار مقاومت او در برابر پیشنهادات بی شرمانه دنیای مردانه که او را از دریافت رفاهی بیشتر محروم می سازد، از جمله مواردی هستند که شخصیت ایرن و فضای اردوگاههای جنگی را بیش از پیش در چشم تماشاگر برجسته می سازد.
اما جنگ علاوه بر خشونت ذاتی اش در دراز مدت این توانایی را دارد که نظام فکری و عقیده محکمترین انسانها را نیز دچار تغییر نماید، جایی که ایرن تصمیم میگیرد به جای همراهی با دیگران به بقاء فکر کند.صحنه تلخ و تکان دهنده شیوع بیماری تیفوس و گرگ های درنده ای که انگار با آگاهی از این مرض، منتظر از پای افتادن انسانهایی هستند که در راه ورود به معدن درمانده می شوند، قانون بقا را بیش از پیش به ایرن و ما که تماشاگر این صحنه ها هستیم یادآور می شود.اینجا است که آموختن مهارت های بقا در این دنیای سخت و خشن بیش از پافشاری بر عقیده های پیشین به کمک او می آید تا در این دنیای جدید طبق توصیه معشوقه جدید اش، فراموش کردن امید، تنها راهی باشد که آنها را زنده نگه می دارد.جایی که وفاداری به عهد و پیمان دوران قبل از جنگ به ناچار رنگ باخته واین منش و روشی تازه است که او را از گزند خشونت و مرگ دور می سازد.
اما فیلم با امیدبه پایان می رسد. امیدی تلخ که بیش از آنکه شور و نشاطی در ما برانگیزاند، به چشم اندازی غریب می ماند که انسان ها و خانه و کاشانه پیش از جنگ را به بیگانه هایی مبدل ساخته که همزیستی دوباره را سخت و دشوار جلوه می دهد و این همان پیام دردناکی است که جنگ در طی همه سالها همواره با خود به همراه داشته است.